این کابل من نیست از: فرزند سیمرغ کابلیان باریک اندام عطر بهار یاسمن شبستانها و مشکوهارا بال آبی شا هدخت کابلستان، ابر پهلوان پیش و چنان بود کابل من! و باز: بابر کشور کشا و کشور ساز فرزندانش را فرا خواند و همان بود کابل من! در دامن شمال شرقی و چون راه رفتم در چمنهای کابل گل بود و سبزه ومن که بچه بودم کاسه وادی کابل را دیواره هایی و کابلیا ن مهربان بهم سلام چنین بود کابل من! کا که های کابلی جوانان سبق می آموختند و چنان بود کابل من! یکروز سیاه کابل مرا سراسر آنروز کابل من زیبا تر از هر روز وچنان شد کابل من! از آنروز کابل دگر گونه شد و باز: ربع یک سده شد باغ های ویران و قصر هایی که به خاموشی گریستم ؛گفتم فریمانت، کلیفورنیا |
شهر گناه
شهر گناه
از:
رؤف روشان
دشتی از زقوم
به درازای افق دور
تا کرانه های اسمان
گسترده است
خاردرختان دشتی
ازآغوش کوهبچه ها
در اسفالت جاده
مار سیاهی میبینند
که خوابیده به درازا
کشیده از هیچ به هیچ
از سراب
دریا و دریا چه ای هست
زمین تفتیده ای هست
و زمانی به درازی کویر
خوابیده ای هست
میان دشت ها
از دور دست ها
نمای وا حه ای
سواد شهری
با بنا های بلند
بارو های سر به آسمان
مانند بازوان شهوانی
باکره های آتشین
شهر گناه ساخته از
نور و از رنگ
چون یادی از مانی و ارژنگ
یا هم شرابی در شیشه و سنگ
کهکشانی است در دشت
نگینی از یاقوت
میان زمرد، میان برلیان
با اذرخش هزاران هزار
شمع و فانوس
میان کهکشان
هزار در هزار انسان
در تپ و تلاش
چه معصوم-چه عیاش
در شهر گرم گناه
آفتاب گردیده رام
و برحرارت و نورش افگنده اند
لگام
شا م در بام
بامداد در شب آغشته
نور را خود ساخته
و نسیم راخوش ساخته
و شهر را از درون و بیرون
خود آراسته اند
قاهره و پاریس
با بغداد و روم رام و آرام
بلند بنای ایفل
نزدیک هرم
و هرم نزدیک
فلمکدهٔ هالیوود
آغوش کشوده اند
علا الدین باچراغش
زیر باروهای
بغداد
گمشده اش را
میجوید
و قیصر روم
بر زمین، بر زمان
میخندد
شامگاهان برای
رامشگران، خنیاگران
مشت زنان و
قصه پردازان
هورا میکشند
ماشین و انسان
در قمار آغشته و
بهم آمیخته اند
وبر فراز همه ، آنچه
میدرخشد
زن است و شر اب
و گوشت و شهوت
میکده هامست
شراب خواره ها
دست به دست
گویی ز الست:
یکی را جسم گناهکار
یکی را روان خطا کار
یکی آزرده خاطر
یکی سرمست و حاضر
یکی را پستان به لرزه
یکی از دوران به لرزه
یکی شاهد پرستد
یکی از شوق لرزد
یکی صد زر ببا خته
یکی ، تنها دل- بدختر ببا خته
زنی هم مردی نواخته
دلی هم دلبر شنا خته
خلایق: غرق ماده
سر خوش از می
سرمست با ده
کجاست معنی؟
معنویت:ز خاطرها فتاده!
تابستان ۲۰۰۶
لاس و یگاس، نوادا
جستجو
جستجو
از:
رؤف روشان
از راه دور،
نردبان زمان را پیمودم
از آسما ن اول
تا ورای هفتم، در ما ورا
ترا جستم
ترا صدا کردم
پژواک صدایم از ورای سینا
در کعبه و بتخانه پیچید
نماز گاهان را درنوردیدم
از ورای سپهر
در ورای سپهر
در پشت پردهٔ آبی
با ناهید خنیا گر
به خلوت نشستم
از پروین بالا نشین
از مشتری
از ستاره ستاره
پرسیدم
از عشق آدم ، از عشق حوا
از زاد و ولد، از جنگ و جفا
از حیله و تزویر
از ظلمت و تنویر
از عشق و امید
از ساز و سرود
از رنگ گل،
از زهره و ز حل
از ستارهٔ صبح
از تو پرسیدم
یکی خندید،
یکی طرفه رفت
یکی چشم بست
یکی دهان.
شاید گمکرده راه بودند
چون من
شاید بیراه بودند
چون من
یکی به کتاب حواله ام کرد
یکی از حساب مقاله ام خواند
حساب و کتابم مغشوش کردند
حواسم مدهوش کردند
به ماتم نشستم
نا چار در خود فرو رفتم
اگر خود را بیابم
اگر خود را شناسم
ترا خواهم یافت
به خود نگاه کردم
در خود پیچیدم
جهانی دیدمنا شناخته
جهانی نا شناختنی
پر از راز ها، رمزها
خودی و خود پرستی
وفا و جفا
عشق و امید
شهوت و غضب
درد و طر ب
همه جا ظلمت
همه جا تاریکی
گاهی رخشش نوری
گاهی تلو لوی امیدی
همین!
سالها پی هم شدند
زمان دوید
زمین رمید
ستاره خندید
آفتاب دمید
و من نظا ره کردم
استخاره کردم
هنوزخودم را میجویم.
فریمانت، کلیفورنیا
سپتمبر ۲۰۰۶
از ابدیت تا ابدیت
از ابدیت تا ابدیت
از: رؤف روشان
از ا بدیت تا ا بدیت
راه کوتاهی است
پر از خار و خس،
پر از خم و پیچ.
و گاهی ایستگاهی است
پر از رنگها و نیرنگها
که دران متاع میفروشند.
و شبها گوشت و عشق
و آواز میخوانند
و پای میکوبند
و تهمت میزنند
و در دشت و در کوه و در جنگل
در شهر
میجنگند
و صلح میگویند و اشتی
و هنوز میجنگند
و انانک پرده ها را میدرند
تا راز ها را افشا کنند
میدانند ا بدیت دور است
و عدالت نا صبور، صبور
فریمانت-کلیفورنیا
جولای 2006
مانند دل من
مانند دل من
از رؤف روشان
اگر بهار بودم.
سرا پایت را ببر میکشیدم
عطر گلهای کوهستانهای دور را،
با رنگهای دلکش طبیعیت
بهم می آمیختم و بر تو میپاشیدم
بچه ها و دختر های پرندگان را میگفتم
برای تو ترانه ای بسرایند که
نغمهٔ آن از شر شر جویبار و صر صر با د باشد
و آنگاه که پروانه ها و زنبور عسل ها
تخم لاله را به باکره ها میبرند
میگفتم عشق را در تو بر انگیزند
و آنگاه به نسترن و یاسمن میگفتم
شاخه های پر گل خود را برای تو برقص آر ند
و به دریا ها میگفتم برای تو بشورند،
و به امواج میگفتم برای تو بلرزند
مانند ا بدیت ، مانند بی انتها
چون سوالهای دل من
قسم به سخی جان
قسم به سخی جان از: قسم به سخی جان اگر بگذرم بر دشت لیلی، دشتهای شمال اگر عطر بهار اگر لاله زار های شمال اگر شقایق وحشی قسم به سخی جان در هر ساقهٔ تر دوست دارم و آنوقت که نارنج باغهای ننگرهار و آنگاه که در ویساک سلطانپور آنگاه که غروب تخت صفر هرات و برف زمستان قسم به سخی جان و گاهی که کاغذپران های رنگ رنگ از دامنهٔ سخی ، مرنجان و جبه و جمعه روز های حوت قسم به سخی جان و آنگاه که مزار زمردی قسم به سخی جان آنگاه که دیگهای سمنک بجوشند و آن شب بهار که چلو سفید و آن صبح بهار که و آن زمان که مرد دهقان و آنوقت که کودکان ترا بیاد خواهم داشت اگر در روز اول سال اگر همراه شوم با قچ پامیر اگر بر پرم چون باشه و باز اگر نظاره کنم بر یاسمن اگر جلوهٔ ارغوان را اگر بجای برف سپید بدان که ترا بیاد خواهم داشت وترا وعشق ترا |