من ايستاده ام
نوشته ي داكتر رووف روشان
من ايستاده ام و ميبينم
همه انسانها در قطاري
بسوي مرگ ميشتابند
يكي زود ميرسد
يكي دير
ولي همه رسيدني اند
و من ايستاده ام
رفتن و رسيدن
بسياري راديده ام
رفتن جوانان را
رفتن نونهالان را
بزرگزنان و بزرگمردان را
هيچ كس از ايشان
احوالي
خبري
پيامي
داستاني
نگرفته است
و من ايستاده ام
آنگاه كه من بروم
آياكسي، گاهي
از من پيامي خواهد گرفت؟
ميشود اين پيام راحال كه هنوز نرفته ام
بدهم؟
آن پيام همين است
زندگي عجب زماني بود
عجب امتحاني بود
!چه زود گذشت!
!چه زود گذشت!
فريمانت، كليفورنيا
ميزان ١٣٩٣